روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن: سرو بودیم گاه چند بلند کوژ گشتیم چون درونه شدیم. کسائی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359). رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن: سرو بودیم گاه چند بلند کوژ گشتیم چون درونه شدیم. کسائی. ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359). رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
رسوا گردیدن. رسوا شدن. مفتضح گشتن: بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم سگ کویت به فغان آمد و رسوا گشتم. محتشم کاشانی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رسوا شدن و رسوا گردیدن شود
رسوا گردیدن. رسوا شدن. مفتضح گشتن: بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم سگ کویت به فغان آمد و رسوا گشتم. محتشم کاشانی (از ارمغان آصفی). و رجوع به رسوا شدن و رسوا گردیدن شود
رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن: گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن: نشاننده شاه و ستاننده گاه روان گشته فرمانش بر هور و ماه. فردوسی. نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن: به هر سو که تازان شدی جنگجوی روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی. فردوسی. به کینه درآویختند از دو سوی ز خون دلیران روان گشت جوی. فردوسی. مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص). روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی. سعدی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن: گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن: نشاننده شاه و ستاننده گاه روان گشته فرمانش بر هور و ماه. فردوسی. نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن: به هر سو که تازان شدی جنگجوی روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی. فردوسی. به کینه درآویختند از دو سوی ز خون دلیران روان گشت جوی. فردوسی. مجره بسان لبالب خلیجی روان گشته از شیر در بحر اخضر. ناصرخسرو. بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص). روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی. سعدی. و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
روشن گردیدن. روشن شدن. تابان شدن. نورانی گشتن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف). صبح شدن: تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. ، آشکار شدن. واضح شدن. معلوم شدن. پیدا آمدن. روشن شدن. (یادداشت مؤلف) : هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق، در این کتاب ننوشتم. (قصص الانبیاء ص 3). باز درعواقب کارهای عالم تفکر کردم... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه). پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی. خاقانی. مجاهرت او به عصیان پیش سلطان روشن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342)
روشن گردیدن. روشن شدن. تابان شدن. نورانی گشتن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف). صبح شدن: تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. ، آشکار شدن. واضح شدن. معلوم شدن. پیدا آمدن. روشن شدن. (یادداشت مؤلف) : هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق، در این کتاب ننوشتم. (قصص الانبیاء ص 3). باز درعواقب کارهای عالم تفکر کردم... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه). پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی. خاقانی. مجاهرت او به عصیان پیش سلطان روشن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342)
فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن: چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز، بر بالینم نشین و میگوی به ناز کای من تو بکشته و پشیمان شده باز! رودکی. رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود
فراز گردیدن. فراز شدن. فراز آمدن. بسته شدن: چون کشته ببینیم، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز، بر بالینم نشین و میگوی به ناز کای من تو بکشته و پشیمان شده باز! رودکی. رجوع به فراز گردیدن و فراز شدن شود
در شعر زیر از فردوسی ظاهراً کنایه از جستن بخت و اقبال است: از آن پس که بنمود پنجاه وهشت بسر بر فراوان شگفتی گذشت همی آز کمتر نگردد بسال همی روز جویم بتقویم و فال. فردوسی
در شعر زیر از فردوسی ظاهراً کنایه از جستن بخت و اقبال است: از آن پس که بنمود پنجاه وهشت بسر بر فراوان شگفتی گذشت همی آز کمتر نگردد بسال همی روز جویم بتقویم و فال. فردوسی
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) : وگر نی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افکار. ناصرخسرو. درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138). - ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن: بنازد بر او نیز باران خویش دل مرددرویش از او گشته ریش. فردوسی. نگه کن که تا خود چه آید به پیش کزین اسب جان و دلم گشته ریش. فردوسی. همانگه بخواند ترا نزد خویش دل مادرت گردد از درد ریش. فردوسی
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) : وگر نی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افکار. ناصرخسرو. درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138). - ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن: بنازد بر او نیز باران خویش دل مرددرویش از او گشته ریش. فردوسی. نگه کن که تا خود چه آید به پیش کزین اسب جان و دلم گشته ریش. فردوسی. همانگه بخواند ترا نزد خویش دل مادرت گردد از درد ریش. فردوسی
رها گردیدن. خلاص شدن. رهایی یافتن. (یادداشت مؤلف). ول گشتن. آزاد شدن: که پیل سفید سپهبد ز بند رها گشت و آمد به مردم گزند. فردوسی. چنان چون بباید بسازی نوا مگر بیژن از بند گردد رها. فردوسی. ز گردان بپرسید کاین اژدها بدین گونه از بند گشته رها. فردوسی. بدان ساعت کزان تنگی رها گشتی شنودستی که چون بسیار بگرستی. ناصرخسرو. - رهاگشته، نجات یافته. خلاص شده. (یادداشت مؤلف) : بلاش آن زمان دید روی قباد رها گشته از بند پیروز شاد. فردوسی
رها گردیدن. خلاص شدن. رهایی یافتن. (یادداشت مؤلف). ول گشتن. آزاد شدن: که پیل سفید سپهبد ز بند رها گشت و آمد به مردم گزند. فردوسی. چنان چون بباید بسازی نوا مگر بیژن از بند گردد رها. فردوسی. ز گردان بپرسید کاین اژدها بدین گونه از بند گشته رها. فردوسی. بدان ساعت کزان تنگی رها گشتی شنودستی که چون بسیار بگرستی. ناصرخسرو. - رهاگشته، نجات یافته. خلاص شده. (یادداشت مؤلف) : بلاش آن زمان دید روی قباد رها گشته از بند پیروز شاد. فردوسی
سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن: نگوید باخرد با بی خرد راز بگنجشکان نشاید طعمه باز. ناصرخسرو. لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهری. ، نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن: پس اندر گه راز گفتن نهان زنم بر برش دشنه ای ناگهان. (گرشاسب نامه). با قوی گو اگر بگویی راز چونکه باشد قوی ضعیف آواز. سنائی. - با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن: نخست آفرین کرد وبردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. - راز بازگفتن، افشا کردن سر: گفت این راز را نگویی باز گفت من کی شنیده ام ز تو راز. سنایی. تکش با غلامان یکی راز گفت که اینرا نباید به کس بازگفت. سعدی (بوستان)
سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن: نگوید باخرد با بی خرد راز بگنجشکان نشاید طعمه باز. ناصرخسرو. لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهری. ، نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن: پس اندر گه راز گفتن نهان زنم بر برش دشنه ای ناگهان. (گرشاسب نامه). با قوی گو اگر بگویی راز چونکه باشد قوی ضعیف آواز. سنائی. - با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن: نخست آفرین کرد وبردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. - راز بازگفتن، افشا کردن سر: گفت این راز را نگویی باز گفت من کی شنیده ام ز تو راز. سنایی. تکش با غلامان یکی راز گفت که اینرا نباید به کس بازگفت. سعدی (بوستان)
جمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه. فردوسی. خور و خواب و آرام بر دشت و کوه برهنه به هر جای گشته گروه. فردوسی. رجوع به گروه شود
جمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه. فردوسی. خور و خواب و آرام بر دشت و کوه برهنه به هر جای گشته گروه. فردوسی. رجوع به گروه شود
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخوده. طیان. ، گسترده شدن. امتداد یافتن: انجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن: هر آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز. فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن: ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی. رجوع به دست دراز گشتن شود. ، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن: یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز. فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل. ، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن: گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بربندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز. فردوسی. چنین گفت با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند: موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موی پاک فلخوده. طیان. ، گسترده شدن. امتداد یافتن: اِنجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب). - زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن: هر آن دیو کآید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز. فردوسی. کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود. - ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن: ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی. رجوع به دست دراز گشتن شود. ، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن: یک امسال دیگر تو با من بساز که جنگت به پیکار گردد دراز. فردوسی. لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی). ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب دراز گشت و نباشد دراز جز احمق. کمال اسماعیل. ، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی). - دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن: گر این غرم دریابد او را به تاز همه کار گردد به ما بر دراز. فردوسی. چو بربندگان کار گردد دراز خداوند گیتی گشایدش باز. فردوسی. چنین گفت با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز. فردوسی
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
تیز گردیدن. خشمگین شدن. قهرآلود گشتن: به رستم چنین گفت کای نامجوی سبک تیز گشتی بدین گفتگوی. فردوسی. بدو گفت بهرام کای جنگجوی چرا تیز گشتی بدین گفتگوی. فردوسی. - تیز گشتن بر کاری یا تیز گشتن دل بر کاری، کنایه از سخت خواهان و راغب شدن. برانگیخته شدن: پسند آمدش نغز گفتار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی. فردوسی. عبدالرحمن او را (قطام را) گفت: بزن من باش. قطام گفتا: تو کابین من نداری. عبدالرحمن گفتا: کابین تو چیست گفت هزار درم سیم و غلامی و کنیزی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت: این همه بدهم و علی را بکشم و عظیم تیز گشت بر آن کار. (مجمل التواریخ و القصص). - تیز گشتن سر، کنایه از سخت خشمگین و پرهیجان شدن: سر بی خرد زآن سخن تیز گشت بجوشید و مغزش بدآمیز گشت. فردوسی. ، پررونق و رایج گردیدن بازار و کارزار: خبردهی، ببر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. تیزتر گشت جهل رابازار سوی جهال صدره از الماس. ناصرخسرو. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
تیز گردیدن. خشمگین شدن. قهرآلود گشتن: به رستم چنین گفت کای نامجوی سبک تیز گشتی بدین گفتگوی. فردوسی. بدو گفت بهرام کای جنگجوی چرا تیز گشتی بدین گفتگوی. فردوسی. - تیز گشتن بر کاری یا تیز گشتن دل بر کاری، کنایه از سخت خواهان و راغب شدن. برانگیخته شدن: پسند آمدش نغز گفتار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی. فردوسی. عبدالرحمن او را (قطام را) گفت: بزن من باش. قطام گفتا: تو کابین من نداری. عبدالرحمن گفتا: کابین تو چیست گفت هزار درم سیم و غلامی و کنیزی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت: این همه بدهم و علی را بکشم و عظیم تیز گشت بر آن کار. (مجمل التواریخ و القصص). - تیز گشتن سر، کنایه از سخت خشمگین و پرهیجان شدن: سر بی خرد زآن سخن تیز گشت بجوشید و مغزش بدآمیز گشت. فردوسی. ، پررونق و رایج گردیدن بازار و کارزار: خبردهی، ببر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. تیزتر گشت جهل رابازار سوی جهال صدره از الماس. ناصرخسرو. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
برآمدن. مقضی شدن. نُجْح. نَجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن: بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز. فردوسی. کوزگردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه. قطران. نچیده یکی میوۀ تر هنوز ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز. نظامی. کنده شد پای و میان گشته کوز سوختۀ روغن خویشی هنوز. نظامی. و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود
کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن: بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز. فردوسی. کوزگردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه. قطران. نچیده یکی میوۀ تر هنوز ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز. نظامی. کنده شد پای و میان گشته کوز سوختۀ روغن خویشی هنوز. نظامی. و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود
پیروز شدن. فاتح شدن. ظفر یافتن. پیروز گردیدن. - پیروز گشتن بر کسی، غلبه کردن بر او: چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه بر آن برنهادند یکسر سپاه. فردوسی. که بهرام بر ساوه پیروز گشت برزم اندرون گیتی افروز گشت. فردوسی
پیروز شدن. فاتح شدن. ظفر یافتن. پیروز گردیدن. - پیروز گشتن بر کسی، غلبه کردن بر او: چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه بر آن برنهادند یکسر سپاه. فردوسی. که بهرام بر ساوه پیروز گشت برزم اندرون گیتی افروز گشت. فردوسی